این روزا دلم خیلی میگیره
در بی پشتوانه ترین حالت زندگیم قرار گرفتم
دستم به هیچ جایی نمیرسه، زحماتم نتیجه ی عکس میده، دعاهام مستجاب نمیشه
انگار از دنیا جدا افتادم. انگار اصن نیستم، انگار مُردم.
اونفدر که الان از آیندم میترسم، از مرگم نمی ترسم …
موندم، گیر کردم
اینکه دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟ کدوم راه رو باید برم که نرفتم؟
چیکار کنم که بتونم خودم رو از این مرداب کوفتی بکشم بیرون؟
ناامیدم، و هرچی میخوام امیدوار باشم، انگار دنیا جلوم صف آرایی می کنه تا منو بکوبه زمین. و الان فقط یه دست و پا شکستم، یه تیکه گوشت اضافی روی زمین که ای کاش که نباشم که نباشم که نباشم …
تحریر شده بتاریخ بیست و نهم تیرماه سنه یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری خورشیدی.
سعی می کنم هر هقته یکشنبه راس بیست و سی دقیقه به روز بشم.