احتمالا اولین چیزی که بعد از دیدت این عکس در ذهن شما می آید این است که بنده درحال رقص برای حضار هستم و احتمالا مراسم هم چیزی جشن مانند است. اما خیر! همه چیز متفاوت از آن است …

اینجا دوازدهم آذرماه سنه یکهراز و سیصد و نود و سه هجری خورشیدیست! همانطور که ملاحظه هم میفرمایید تار مویی بر کف سر داشتم و این کت و شلوار عهد عتیق را هم در بر! نمی دانم چرا الان که آن را به تن میگنم این احساس را دارم پاچه هایش شیپوری شده و به تنم زار می زند. مکان برنامه هم اگر ذهنم درست یاری دهد دانشگاه آزاد بیرجند بود و خود برنامه؟ یک سری برنامه های تبلیغاتی برای جذب مخاطب در موسسه و واگذاری امور به اعضای جدید!

من هم به عادت همیشگی در مورد عظمت کائنات و جایگاه و انسان و حد و حدود خودمان در جهان حرف میزدم! خودمانیم همیشه از این موضوع خوشحال بودم که جای خودم را در این دنیا پیدا کردم و فهمیدم چکاره ام، و همیشه حساسیت و حرص فراوانی داشتم تا این موضوع را با همان کیفیتی که خودم متوجهش شدم به دیگران هم حالی کنم. نمی دانم توانستم آخرش کسی را راهنمایی کنم یا نه اما همیشه تمام تلاشم را کردم. فقط نگاه گنید! انگار در نهایت عجز سعی داشتم حداقل با حرکات دستانم منطورم را به درستی منتقل کنم.

به این فکر می کنم که آن زمان چقدر همه چیز برایم متفاوت بود! مثلا اینکه بیشتر میخندیدم و انگار دنیا برایم روشن تر بود. اگر زمین میخوردم از جا می جهیدم و اگر می خندیدم چقدر برایم لذت بخش بود. اکنون ولی انگار چیزی از درون مانع خندیدن من است. شاید خودم آنچه را که قبلا از آسمان یاد گرفته بودم فراموش کردم و مانع شاد بودن خودم شدم.

من هیچوقت جواب درستی برای اینکه آیا انسان تغییر پذیر است و آیا میتواند از ذات تغییر کند پیدا نکردم اما گمان می برم چیزهایی درون من تغییر کرده که من را زمین گیر تر کرده.

و من مثل همیشه دلم برای گذشته ام لک زده برای تمام روزها و خاطرات تلخ و شیرینش! برای تمام محدودیت ها و همه چیزش و خصوصا برای آسمان و تک تک اجرام دلربا و رازهای پنهانش …

امیدوارم روزی برسد ه به آینده امیدوار تر باشم …

2 پاسخ

  1. یادش بخیر ☺️
    واقعا گذشته ها همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت. پر از امید و انرژی و حسای خوب…????

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *