از اوایل سال ۹۹ هست که دیگه به اینجا سر نزدم! زمان چقدر سریع میره. انگار نه انگار که همین دیروز بود که در افق کوروش استخدام شدم و الان بیشتر از یک سال از اشتغال من در این مجموعه سپری میشه. یادم نمیره روز اولی پام رو گذاشتم داخل شعبه و خودمو معرفی کردم با چهره ی حیرت انگیزناک پرسنل شعبه مواجه شدم! انگار تا حالا نیروی تازه وارد ندیده بودن و با تعجب بهم گفتن پس چرا کسی با ما هماهنگ نکرده؟ چه کسی تو رو فرستاده اینجا؟ و من حتی نمیدونستم اون آقای مسئول منابع انسانی اسمش چی بود که منو فرستاد شعبه لاله زاهدان؟ باور کنید همین سوال های ساده هم یک تازه واردِ از همه جا بی خبر رو میتونست راحت بترسونه! یادمه که اون روز سرپرست نبود، فرداش هم نبود! پس فردا من با سرپرست آشنا شدم که در اولین اقدام بهم گفت: عطائی؟ بلدی سرویس بهداشتی رو بشوری؟ هنوز جواب درست و حسابی از دهنم خارج نشده بود که گفت : پس برو بشور! باور بفرمایید اگر آقای حاجی فر که درست یادم نیست آن موقع ها سمتشان در این ستاد چه بود، به من نمیفهماند که ورود به افق مثل سربازیست و کارهای عجیب و سخت با تازه کارهاست، ممکن بود خر درونم عنان اختیار از من بگیرد و کار به جاهای باریک برسد!

هنوز چهل و هشت ساعت از ورودم به این مجموعه نگذشته بود که برای شعبه بار آمد! آن هم یک تریلی تا خرخره پر! دقیق یادم هست که یک و نیم دهنه آن مال شعبه قلنبر بود و بقیه اش برای ما آمده بود. شب پاییزی و هوا سرد! آن موقع فهمیدم وقتی آقای زرگران از من سوال کرد که :«میتونی بار تخلیه کنی؟» و من هم با بادی در گلو گفتم بله، دقیقا چه شکری خوردم! بار به هزار مشقت تخلیه شد و از آن روز فوبیای بار گرفتم! هنوز هم که هنوزه با اینکه بیشتر از سیزده ماه از خدمتم می گذرد وقتی می فهمم بار دارم، عصبی میشوم، نفسم بند می آید و اشتهایم کور می شود، عرق میکنم، تپش قلب میگیرم و بی قرار می شوم. فقط منتظرم این بار لعنتی بیاید و تخلیه اش کنم بلکه از شرش راحت شوم. هنوز که هنوزه خاطرات آن بار کذایی نقل مجلس است و دوستان هرجا که میرسد به جهت خنده و یاد ایام قدیم تعریف میکنند و به ریش ما چه ریسه ها که نمی روند. آن شب که تمام شد با بدنی کبود و کوفته و پر درد به خانه برگشتم و داشتم به این فکر می کردم که فردا هم سر این کار برگردم یا عطایش را به لقایش ببخشم و بروم پی کار دیگری؟

اما رفتم! چرایش را نمی دانم، ولی فردا صبح رفتم سر همان کار و ماندم! انگار از اینطور کاری خوشم می آمد! محیطش جرو معدود محیط های کاری بود که انرژی به من میداد! حس می کردم خاطرات کار کردنم به عنوان سرپرست گروه در سرشماری نفوس و مسکن و دوباره همان جمع و همان استرس دوباره برایم زنده شده! گرچه فشار جسمی زیادی وارد می کرد، اما کشش عجیبی داشت. هنوز هم دارد. گرفتن مسئولیت را خیلی دوست داشتم! وقتی سرپرستم آقای سراوانی به من گفت مسئولیت این شلف با توست، داشتم بال در می آوردم! فقط یک شلف بود، اما من در حکم کودکی بودم که اجازه پیدا کرده اسباب بازی جدیدش را امتحان کند! هنوز هم که هنوزه آن شلف برایم طور دیگری عزیز است! و مسئولش را هم همیشه طور ویژه ای شماتت میکنم! 

بعد از گذشت چند ماه و فراز و نشیب ها، یک روز آقای حاجی فر آمدند شعبه لاله و تلویحا گفتند من سرپرست هستم و از آن روز کارها زیاد بود که زیادتر شد! آخر آدم ناشی را چه به سرپرستی؟حداقل نظرم را می پرسیدند، واقعا آمادگی نداشتم …

یادم می آید که خیلی دوست داشتم جو صمیمی و دوستانه با پرسنل شعبه برقرار کنم، حتی اولویت کاری برای من بود! آخر اگر پرسنل دلش شاد و رویش بشاش نباشدکه نمی تواند کار کند، آن هم اینجا که حداقل نصف روزش را مجبور است در شعبه باشد. نه اینکه موفق نشدم تا حدودی هم کار پیش رفت اما از عوارضش این شد که دو نفر را به تیغ اخراج دادم و حرف حدیث هم پشت سرم زیاد شده که فلانی زیادی ساده میگیرد و پرسنلش شل هستند و قص علی هذا …

تا امروز که خبر اخراج احتمالی قریب الوقوعم را به من دادند، هنوز هم در سرم از آینده کاری در این مجموعه رویا پردازی میکنم! همیشه دوست داشتم کنار این همه واحد کاری در ستاد استان، یک واحد آمار و بایگانی هم راه می افتاد! یعنی دوست داشتم خودم آن را ایجاد کنم و اداره کنم و به این فکر کنید که با آمار و تحلیل های آماری چه چیزهایی را که نمی شد پیش بینی کرد، په برنامه هایی که نمی شد ریخت و چه درس هایی که نمی شد گرفت! یا مثلا یک واحد آموزش راه اندازی کنم، جایی که توانایی پرسنل را ارتقا دهد و آنها را کاملا در هر امری، علی الخصوص فروش حرفه ای کند و حالا فرض کنید اگر چنین بود، چه ها که نمی شد …

القصه که ما در این شهر آزموده ایم بخت خویش! از سال ۹۵ که به زاهدان آمدم تا همین حالا، رکورد ماندن در یک شغل را با همین کار در مجموعه افق زدم! نمی دانم کارهای قبلی مشکل از من بود یا از کار که نهایتا یک سال می کندم و می آمدم بیرون و دوباره پی کار میگشتم …

شاید در ظاهر شغل آرام و بی حاشیه ای به نظر بیاید و گرچه باطنش متفاوت تر است اما برای آنهایی که در زندگیشان دنبال این هستند که هر روز بلای جدیدی به سرشان نازل شود می تواند جای هیجان انگیزی باشد!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *