اوقاتی هم هستند که برایتان نگویم، مثل سکته مغزی آدم را فلج می کند. مثلا من امروز وسط کارم بودم و مشغول بازرسی ،یکهو با نفسی که کشیدم انگار بجای اکسیژن، غم وارد ششهایم شد و طوری مرا درگیر کرد که کافر نشنود مسلم نبیند. هر کسی آن لحظه من را ببیند بی برو برگرد اینطور فکر میکند که دنیا برای این فرد به انتها رسیده و امیدی به زندگی ندارد، یا خدای ناکره خبر فوت عزیزانش را به او داده اند که اینچنین منفعل اوقات خود را سپری می کند. اما خیر دوستان، متاسفانه فقط دلم گرفته، بی صاحاب شده کم هم نمیگیرد، انگار نه انگار من هم کلی گرفتاری دارم. گاهی با خودم میگویم دل اگر عقل داشت گه اسمش دل نمیشد. مشکل این است که نمیتوانم بر آن چیره شوم و خودم را راحت کنم. طوری مرا به زیر میکشد که پرچم تسلیم را بالا می آورم …

مشکل آن است که از خویشتنم نیست خبر ! 

البته همین دل گرفتن هم خودش چیز کمی نیست! دل که بگیرد انگار برق همه ی دنیا رفته، انگار امید رفته، انگار آب را قطع گرده اند، انگار طراوت از این عالم رخت بربسته،انگار انگیزه رفته و یأس آمده، انگار دنیا را جز برای آه و افسوس و گریه نساخته اند 

اینطور اوقات همیشه ذهنم درگیر میشود، از زمین و زمان و تمام بدی ها و فراغ ها ! حاظرم برای هرکدامشان سالی را عزا بگیرم و گریه کنم. همیشه با خودم میگویم دل بقیه ی افراد هم میگیرد؟ یعنی همینطور مثل من بچگانه و بی دلیل میگیرد؟

چه کنم؟ گاهی با خود میگویم اینها همه نشانه از ضعف است، گاهی میگویم نشانی از جنون است، گاهی به هر دو میرسم، گاهی آن قدر بی انرژی میشوم که بدون لحظه ای تفکر روزم را شب میکنم! یارب آخر این چه آب و گلی بود که سرشتی؟

پ.ن ویل = نام وادی ای در جهنم

تحریر شده بتاریخ بیستم اردی بهشتماه سنه یکهزار و چهارصد و دو هجری خورشیدی

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *