همیشه همه چی آماده بود …
عمه خیلی تحویلم می گرفت! بچه تر از الان بودم! بچه های عمه هم باهام بازی می کردن! آجر بازی، ماشین بازی یا منو سوار دوچرخه هاشون میکردن و توی محلشون میچرخوندن … هرچند همیشه میخوردیم زمین!
برای من بیرجند سه تا جاذبه گردشگری داشت …
اولی اتوبوس های خط واحد
دومی لندرور بابا بزرگ
سومیش خونه ی عمه
یه چیز خوب دیگه ی خونه ی عمه این بود که عمه همیشه ازم سوال میکرد غذا چی میخورم! کلا آدم خوش خوراکی نبودم ولی از این که غذایی رو که دوست دارم میخورم خیلی خوشحال بودم چون حداقل بابت بدخوردن غذا خیلی توبیخ نمیشدم …
کلا خونه ی عمه واسه من حکم بهشت رو داشت عمه هم حکم فرشته …
هر دفعه از تربت جام میومدیم بیرجند لحظه شماری میکردم که بریم خونه ی عمه و اونجا بمونم! البته بخت خیلی باهام یار نبود! چون اکثر اوقات که اونجا میموندم سرما میخوردم و عمه هم باید مریض داری میکرد! خداییش خجالت میکشیدم …
حرفی که میگم کاملا جنیه شوخی داره ولی به قول فامیل دور :
” آقو! ما یه عمه داشتیم، اونقد مهربون بود که میشد جای خاله ی ما باشه … “
توضیح عکس : از آرشیو دوران کودکی …
ammatam man dus dashtam kheili mah budesh…:* 😉
😐
جالب اینجاست که نصف خاطرات بیرجندیها تو لندرور بابابزرگاشون گذشته !! :)))
کلا ماشین عجیبی بود …
هنوزم دلم میخواد یکی از همونا رو داشته باشم
سلام من نگرفتم بچه تر از الان بودین؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب میتونید خاله صداشون بزنید این که غصه خوردن نداره، والا!!!!!!!!!!!!!!
آره دیگه! یعنی کوچولو بودم!
خاله صداشون بزنم! دیگه چی؟؟؟
خخخخخخخخ
مگه اشکالی داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خخخخخخ