نمیدونم دقیقاً چی شد که دوباره سراغ فیلم Lucy رفتم. شاید بخاطر این بود که مغزم خسته بود، یا شاید بخاطر اینکه ناخودآگاهم دنبالهی چیزی میگشت که واقعاً باهاش حرف بزنه. Lucy رو قبلاً هم دیده بودم، ولی نه اینطوری. نه وقتی ذهنم مثل اتاقی تاریک بود که گوشههاش پر از سوال شده. این بار، بیشتر از صحنههای اکشن یا جلوههای ویژه، به چشمای شخصیت اصلی نگاه میکردم؛ چشمایی که هر لحظه، بیشتر از دیروز میدونستن، ولی کمتر حس میکردن.
فکر کردن به مغز، به عنوان یه راز، همیشه برام یه جور وسواس شخصی بوده. ما با مغزمون دنیا رو میفهمیم، خاطره میسازیم، درد میکشیم، عاشق میشیم، تصمیم میگیریم، و در نهایت، با همون مغز به مرگ فکر میکنیم. ولی عجیبترین بخشش اینه که خود مغز، نمیتونه کاملاً خودش رو درک کنه. درست مثل چاقویی که نمیتونه خودش رو ببُره، یا نوری که نمیتونه سایهی خودش رو ببینه.
فیلم Lucy دقیقاً همین نقطه رو نشونه میگیره. یه دختر عادی، با یه حادثهی ناخواسته، ناگهان ظرفیت مغزش بیشتر و بیشتر میشه. اول ۲۰ درصد، بعد ۴۰، بعد ۶۰… تا میرسه به جایی که به شکل انسان دیگه قابل تعریف نیست. چیزی میشه که دیگه نه شبیه ماست، نه شبیه خدا، ولی انگار ترکیبی از هر دوئه. و این سیر، بیشتر از اینکه علمی باشه، روحیهست؛ یه سفر درونی از “من کیام؟” تا “من چیام؟” و شاید در نهایت “من همهچیزم.”
خیلی از مردم وقتی Lucy رو میبینن، میرن سراغ دادههای علمی: اینکه واقعاً میشه ۱۰۰٪ از مغز استفاده کرد؟ این واقعیه یا افسانهست؟ ولی من دنبال این سوالها نیستم. چون چیزی که فیلم میخواد نشون بده، بیشتر از فیزیک و بیولوژی، به حس تعلق داره. به این حس عمیق که ما چقدر از خودمون بیخبریم، و چقدر ظرفیت کشف نشده توی وجودمونه. اینکه آگاه شدن، نه یه مسیر خطی، که یه انفجار درونیـه. و این آگاهی، اگه بدون دل باشه، میتونه خطرناک بشه؛ سرد، خالی، غیرانسانی.
یکی از چیزایی که توی فیلم منو گرفت، همین لحظههاییه که “لوسی” با سرعت، همهچیز رو میفهمه، ولی کمکم حس انسانی بودنش کمرنگ میشه. اون دیگه درد نمیکشه، دیگه نمیترسه، دیگه نمیخواد. انگار آدم بودن، با ندانستن تعریف میشه. با ضعف، با شک، با نیاز به دوست داشتن. و حالا که دیگه نیاز نداره، دیگه نمیتونه آدم بمونه. این خیلی ترسناک بود. چون همهی ما گاهی آرزو میکنیم که کاش کمتر درد میکشیدیم، کاش همهچیز رو میفهمیدیم، ولی اگه یه روز واقعاً برسه که درد رو ازمون بگیرن، آیا هنوز چیزی از ما باقی میمونه؟
آدم بودن، انگار یه جور تعادل لطیف بین دانستن و ندانستنه. مغز ما این معما رو با خودش حمل میکنه. میتونه معادلات پیچیده حل کنه، ولی هنوز نمیفهمه چرا شبها دلمون تنگ میشه. میتونه نور ستارهای رو تحلیل کنه که میلیاردها سال نوری باهامون فاصله داره، ولی هنوز نمیدونه چرا بعضی حرفها انقدر میرن زیر پوست آدم. این تضاد، همون چیزیه که مغز رو زیبا میکنه؛ عجیب، بیانتها، و شاید تنها دلیلی که ما هنوز داریم داستان میسازیم، شعر مینویسیم، و دنبال معنا میگردیم.
من با خودم فکر میکردم: اگه مغز ما قراره تنها ابزاری باشه که باهاش خودمون رو بفهمیم، پس شاید بزرگترین سفر زندگی، اصلاً بیرونی نیست. نه به فضا، نه به سیارات، نه به فناوری. بلکه به درون همینه که توی جمجمهمونه. و انگار لوسی، همون سفیرهی این سفر بود. با همهی تنهاییاش، با اون نگاه خالیاش که آخر فیلم، توی زمان محو شد، ولی به جا موند، بیکلام، بیجسم، مثل یه حضور.
این فیلم، برام یه تلنگر بود. که ما چقدر راحت از کنار خودمون رد میشیم. چقدر مغزمون رو فقط برای بقا استفاده میکنیم، نه برای کشف. چقدر درگیرِ تکراریم، ولی در درونمون، یه کهکشان کامل منتظره تا فهمیده بشه. شاید همین باعث میشه که فقط ما انسانها، اینطور قصه بگیم. حیوانها حافظه دارن، شاید درد رو حس میکنن، ولی فقط انسانه که از خودش سوال میپرسه، فقط ما هستیم که مرگ رو میفهمیم، و با وجود این فهم، ادامه میدیم.
شاید این همون جادوی مغزه. اینکه با همهی پیچیدگیهاش، ما رو انقدر شکننده، اما در عین حال انقدر قدرتمند میکنه. توی فیلم، وقتی لوسی داره ناپدید میشه و عملاً به “همهجا” تبدیل میشه، حس میکنی دیگه لازم نیست باشه تا حضورش حس بشه. چون چیزی که اون بهدست آورد، دیگه محدود به جسم و صدا و چشم نبود. انگار تبدیل شد به همون “دانستن مطلق” که توی افسانهها هست، توی فلسفهها هست، ولی کسی دقیق نمیدونه چیه.
و توی دنیای واقعی، ما شاید هیچوقت به اون نقطه نرسیم. اما همین پرسیدن، همین سفر، همین لحظههایی که شب، وقتی ساکته، مغزمون میره یهجایی دور، و سوال میکنه: “آیا بیشتر از اینم هستم؟”، همینه که باعث میشه انسان بمونیم. و شاید اگر روزی بشه که دیگه سوالی نمونده باشه، اون روز دیگه ما نیستیم.
مغز، برای من یه معماست که با هر نفس پیچیدهتر میشه. نه برای اینکه اطلاعاتش زیاده، بلکه چون ترکیبیـه از ریاضی و رؤیا. هم میسازه، هم ویران میکنه. هم محافظهکاره، هم دیوانه. و شاید فیلم Lucy، بیشتر از اینکه یه داستان علمیتخیلی باشه، یه آینهست. آینهای که وقتی توش نگاه میکنی، نه فقط آیندهی انسان، که گذشته و حال خودت رو میبینی؛ با همهی تردیدها، امیدها، ترسها، و این باور ساده اما نجاتبخش که: هنوز چیزی برای کشف کردن هست.
تحریر شده به تاریخ دهم تیرماه سنه ی یکهزار و چهارصد و چهار هجری خورشیدی