از دهنم در رفت …

گفتم بیاین جرات و حقیقت بازی کنیم! و اعتراف میکنم اصلا حوصله جرات رو نداشتم، هیچوقت هم جرات رو انتخاب نکردم و نخواهم کرد. بازی کردیم و به لوس ترین و بی نمک ترین شیوه ی ممکن داشتم بازی میکردم. واقعا چرا گفتم بیاین جرات و حقیقت بازی کنیم؟

پرسید کی دوست داری بمیری؟ از جمله سوالاتی که با سکوت جواب دادم. هر کسی جوابی برای این سوال داد. اما من؟

من قبلاً مرده بودم! من بارها در گذشته مردم. من هنوز هم میمیرم. وقتی هنوز دانشجو نبودم زنده  بودم. اما وقتی رفتم آمار بخوانم مردم. وقتی آنقدر غمگین بودم که حتی نواختن سنتور را هم ول کردم، مردم. از بیرجند که رفتم مردم. وقتی تمام چیزی که از دوستانم برایم باقی ماند فقط عکس و فیلم داخل گوشی و اینترنت بود، من مردم. وقتی بخاطر درگیری زیاد، نجوم تا حدود زیادی به فراموشی سپرده شد مردم. وقتی ناگهان بیخیال همه ی دوستام شدم و از گروه هایی که  با آنها داشتم خارج شدم، خودش در حکم خود کشی بود. من هیچ وقت آدم شادی نبودم، چون در حال مرگ بودم، هیچوقت از لحظات خوش زندگی استفاده نکردم، چون درگیر مردن بودم. من بارها و بارها مردم. چند مدت پیش فیلم کوتاهی که در دبیرستان بازی کرده بودم را دیدم، چقدرررررر مرده بودم، چقدرررررر خاک گرفته بودم … امسال عید قربان از روی عمد و بر خلاف اعیاد قبل به هیچکدام از دوستانم نه زنگ زدم، نه پیام دادم. و احدی از آنها نه زنگی زد و نه پیامی داد. من واقعا مرده ام.

مردن فقط رفتن تن زیر خاک نیست. من هربار که به رقم حمایت پدر و مادرم شکست میخورم، از شدت خجالت میمیرم، هربار که خرجم از دخلم پیشی میگیرد، میمیرم. هربار که به کتابهای نجومم نگاه میکنم که ایامی ساعت ها برایشان وقت میگذاشتم، میمیرم. هربار که نگاهم به سنتورم می افتد که فقط خاک میخورد من میمیرم.

من مردم! من مردم وقتی هدفم را از دست دادم، وقتی که بی هدف نفس کشیدم، راه رفتم، گفتم، خندیدم، گریه کردم. حالا وقتی به آینده فکر میکنم هم میمیرم. 

میمیرم برای معدود سالهایی که زنده بودم، میمیرم برای باقی عمرم که فقط خدا میداند چند بار دیگر قرار است بمیرم؟ من آدم شادی نبودم و نیستم و احتمال قوی نخواهم بود. کار من این شده که مدام به مشکلات فکر کنم و اینکه باید با آنها چه کنم؟ خیلی از آنها مرا میکشند. من هنوز نفس میکشم، البته بدم نمی آید که فی المجلس همان نیز قطع شود، اما وقتی که دیگر راهی برای حل مشکلاتم نداشته باشم، واقعا میخواهم بمیرم. واقعا میخواهم نفسم بند بیاید.

 

 


 

 

 

سعی میکنم یکشنبه ها راس بیست و سی دقیقه به روز بشم.

تحریر شده در بامداد جمعه، بیست و پنجم امردادماه سنه یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری خورشیدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *