همیشه دوست داشتم یه روز از این موضوع بنویسم که وقتی از پدر و مادرتون پرسیدین من چجوری به دنیا آمدم چه جواب هایی گرفتین یا عکس العمل پدرها و مادرها چی بوده؟
بخاطر دارم که خیلی کوچیک بودم، شاید چهار و یا پنج ساله ، این سوال رو چندین مرتبه از پدر و مادرم پرسیدم. اونا هم با خونسردی کامل اینطور جواب میدادن که تو رو خدا بهمون داده! این تنها جوابی بود که همیشه بهم داده می شد. بدون ذره ای کم و بیش کردن و حتی جابجایی در کلمات! همیشه جواب این بود: تو رو خدا بهمون داده …
برداشت من از جوابشون این می شد که من از پیش خدا اومدم ولی چون خیلی کوچیک بودم اونجا رو یادم نمیاد،و اون موقع هم جایگاه خدا برای من توی آسمون بود، اون بالا بالاها! این فکر کردن برام نتیجه ی ترسناکی داشت. این یعنی من از بالا که پیش خدا بودم پرت شدم پایین! البته امیدوار بودم خود خدا پرتم نکرده باشه، مگه من چیکارش کرده بودم؟؟ وااااو! چه شانسی آوردم! یعنی کی منو وقتی در حال افتادن بودم دیده و گرفته منو؟ از کجا فهمیده من پسر کی هستم؟؟ خودش طوریش نشده؟ یعنی بابا دیده من دارم میفتم و منو گرفته و برده و خونش؟ و من این شکلی شدم پسرش؟؟
البته این پایان ماجرا نبود! اصلا نبود! سوالات بیشتری مطرح می شد! وقتی من اینجوری به دنیا اومدم، پس بقیه هم همینطوری به دنیا اومدن! یعنی همیشه احتمال بارش بچه از آسمون هست! بیشتر می ترسیدم، اگه یه روز که وسط حیاط خونه زیر درخت توت مشغول بازی بودم و دیدم یه بچه داره پایین میفته چیکار کنم؟ آیا میتونم بگیرمش؟ تردید داشتم! اگه بگیرمش به مامان بابا چی بگم؟ اگه نتونم بگیرمش و بیفته بمیره چی؟ اگه وقتی داره سقوط میکنه دسشوییش بگیره و خودشو خالی کنه چی؟؟ اونوقت که خیلی کثیف میشیم! یه عالمه سوال بی جواب که هیچوقت جوابشون رو نگرفتم تا روزی که بالاخره داداشم به دنیا اومد و نم نم با یه پلی بک به گذشته فهمیدم حقیقت ماجرا رو! و جالبیش هم اینه که دقیقا روزی که این مطلب منتشر بشه مصادف میشه با زادروز اخوی! تولدت مبارک باشه اخوی!
یادمه همیشه به نوزاد های مردم تا تعجب نگاه میکردم، جالبه که سالم مونده، یا جاییش کبودی نداره، یا سرش نشکسته! عجیبه که این همه مدت به آسمون نگاه کردم و حتی یه بچه هم ندیدم از بالا بیاد! و یه چیر خیلی بد، اگه بچه شب از آسمون بیفته تکلیفش چی میشه؟ شب که کسی چیزی نمی بینه …
خوشحال میشم شما هم تجربه خودتون رو در خصوص پاسخ این سوال در کامنت ها با من به اشتراک بزارین! گمونم باید جالب بشه!
هر هفته یکشنبه راس بیست و سی دقیقه سعی می کنم به روز بشم.
من یادمه فکر میکردم بچه ها رو از بانک میگیرن! در واقع پول میدن بچه میخرن😅😅 حتی زمانی ک هشت سالم بود و برادرم ب دنیا اومد بازم نمیدونستم!فکر میکردم تو بیمارستان بچه میدن 😆
😂😂😂
خیلی جالب بود! نپرسیدی خودتو چند خریدن؟؟؟😂😂😂
مامان من بهم میگفت
ما از خدا بچه خواستیم
یه فرشته با یه نخ بچه رو برامون اورد …😂😂😂
هرطور فک میکردم چطوری از اسمون با نخ اومده زمین
نمیفهمیدم ماجرا رو…:/
چه جالب و رمانتیک واقعا
منکه. بچه بودم هیچ وقت نپرسیدم که از کجا اومدم ..همیشه فک میکردم عروس دومادا روز عروسیشون که عسل دهن هم میزارن تو همون عسلا دونه ی نی نی گذاشتن که بعدا رشد میکنه بزرگ میشه… همیشه هم برام جای سوال بود که چرا بابا ها مامان نمیشن😂
خخخخخ
چقدر جالب و خلاقانه، خوشم اومد
والا من خاطره ای از بچگی ندارم از اینکه فکر کنم چطور به دنیا اومدم.. زمانی که به این قضیه فکر کردم خیلی بزرگ شده بودم.. شایدم تو بچگی کنجکاو بودم اما چیزی یادم نمیاد.. تنها خاطره ای که دارم اینه که فکر میکردم فقط خدا میتونه بچه بده.. یعنی اونه که تصمیم میگیره کی بچه بده که نده.. پدر مادرا نمیتونن خودشون تصمیم بگیرن.. مثلا خدا به یکی بیشتر بچه میده به یکی کمتر.. شاید به یکی هم اصلا بچه نده..
حقیقتا دیدگاه منطقی ترب بود واقعا
سلام مثل همیشه نوشته تون عالی بود، والا اون قضیه لک لک رو گفته بودن بهمون، منم باور کرده بودم تا جوانی….
:)))
بله این نظریه لک لک ها که اصن مکتبیه واسه خودش