امروز ناخودآگاه یاد گذشتم افتادم …

یاد مهد کودک، دبستان، مهاجرت از تربت جام، اومدن به بیرجند و هر چیزی که تا الان پشت سر گذاشتم …

دوران تحصیلم رو داشتم بررسی می کردم که این سالها چطور گذشت؟ چیکار کردم؟ چیکار نکردم؟ کجاها خوش بودم؟ کجاها ناخوش بودم؟

یادم اومد که دبیرستان دوران خوبی داشتم! یه جورایی دوران اوجی بود واسه خودش! مدرسه ی خوب، معلم  های خوب، دوستان خوب، ذهنی آرام! و حتی دبستان هم رو هم دوست داشتم همه چیز عالی بود …

اما دوران کارشناسی، و دوران راهنماییم اصلا روزهای خوبی نبود …

هیچوقت از اینکه آمار خوندم احساس رضایت نکردم، هیچوقت از اوضاع اجتماعی و سیاسی و اقتصادی مملکت راضی نبودم، حتی از انتخاب های خودمم راضی نبودم. حس میکردم تنها موندم. در حالی که بین هفت هشت میلیارد آدم دیگه زندگی میکردم بازم احساس تنهایی عجیبی داشتم، بی اغراق بگم خیلی گشتم دنبال کسی مثل خودم که درست مثل من فکر کنه، کسی که مثل من و جلوتر از من باشه دوستم باشه و بی اغراق بگه چه مرگمه؟ به شدت دنبال اینطور آدمی بودم، ولی اون زمان پیداش نکردم! تو اون دوران هیچوقت درست درک نشدم و شاید بعد ها بود که دیگه درک شدن برام رویا شد. واسه همین بیشتر رو آوردم به اینکه بقیه رو درک کنم تا اینکه دلم بخواد خودم درک بشم، از همون موقع ها بیشتر کوتاه اومدم، دیگه به منافع خودم اولویتی ندادم و … مرگ همیشه از کار افتادن قلب نیست! هدفمم صرفا این بود که حداقل کس دیگه ای تلخی و زهری از جانب من نچشه، حتما این بین خطاهایی هم داشتم.

اینا رو نگفتم که بعد از خوندنش برام افسوس بخورین یا اینکه مثلا دلتون برام بسوزه! من با همین شرایط بزرگ شدم و راضیم ازش! شکایتی ندارم الان …

اینا رو گفتم که از خودتون بپرسین چقدر از عمرتون رو زندگی کردین؟ چند سالتونه و چقدرش رو اونطور که خواستین بودین؟ از چیزی که الان هستین راضی هستین؟ یا هنوز عقبین؟ یا بالاتر از برنامه هاتون قرار دارین؟

درسته، تا اینجا شاید من یه آدم شکست خورده باشم! شایدم نباشم! چه کسی حقیقت مطلق رو میدونه؟ ولی بازم سعیم رو میکنم خودمو به اونی که آرزو داشتم باشم برسونم! مطمعنم تو یک دنیای موازی دیگه بالاخره یه نسخه از من وجود داره که از عملکردش کاملا راضیه و هنوزهم تلاش میکنه بهترش کنه و مدام در حال خلق موفقیته …

 

 


 

 

 

تحریر شده بتاریخ شانزدهم مهرماه سنه یکهزار و سیصد و نود و هفت هجری خورشیدی

هر هفته یکشنبه راس بیست و سی دقیقه به روز میشم

7 پاسخ

  1. مثل همیشه عالی بود، حرف دل خیلی ها بود، امیدوارم به اون چیزهایی که میخوایین برسین، خیلی هامون سعی میکنیم بیشتر و بیشتر به هدفهامون نزدیکتر بشیم. امیدوارم بتونیم حداقل بهش نزدیک بشیم…
    اوقاتتون به شادی و موفقیت

  2. مطلب جالبی بود
    منم روزهای خوبی نداشتم تو راهنمایی و دبیرستان.. منم درک نمیشدم.. گذشته ها گذشته.. باید پذیرفتش.. مهم اینه که لحظه حال رو از دست ندیم
    زندگی من تا ۵ سال پیش مسخره بود.. میدونستم باید تغییر کنم.. اما تغییر نمیکردم.. اقدام نمیکردم.. به نظرم از لحظه ای که شروع کنیم به تغییر باورهامون.. مخصوصا در مورد خود زندگی، همه چیز عوض میشه..
    کسی از آینده من خبر نداره.. اما خودم خبر دارم! واسه بقیه هم همینطوره..
    متاسفانه من خیلی کم زندگی کردم.. اما از وقتی که معنی زندگی رو فهمیدم واقعا دارم زندگی میکنم.
    ما خودمون خالق شرایط اطرافمون هستیم.. و اکثر مردم خلاف این فکر میکنن..
    بازم میگم گذشته ها مهم نیست.. هر کسی از هر لحظه ای شروع کنه به تغییر میتونه نتایجی رو رقم بزنه که کل گذشتش در مقابلش زانو بزنه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *