کوچک من سلام! کوچک من این نامه برای فرزند نداشته ام نیست! برای خود گذشته ام هست! این در حقیقت گزارشیست برای خود کوچکم! همانکه بودم و الان نیستم …
سیاه کوچک! اکنون نخستین آفتاب های بیست و هفتمین سال زندگیت را تجربه میکنی، قدت بلند تر شده، وزنت آنقدر زیاد شده که دیگر پدر و مادرت مثل عکس هایی که الان داریشان نمی توانند بغلت کنند. موهایت ریخته و کم پشت شده، درست برعکس موهای خودت! می دانم باورش واقعا سخت است! خیلی تغییر کرده ای! دیگر از تاریکی نمی ترسی! دیگر آن دخترک قناری به دست که از دل تاریکی ظاهر می شد، پیدایش نیست. کوچک من! شاید باور نکنی ولی برخلاف علاقه ات، ریاضی و مشتقات آن همیشه همراهت هستند، باور میکنی رشته دانشگاهیت چقدر ریاضی دارد؟؟
سیاه من! دیگر مثل قبل انرژی نداری، از گردش و تفریح استقبال نمی کنی و فقط در فانتزی هایت آنها را تصور میکنی. سالهاست که دیگر اردوی مشهد نرفته ای! نه حالش را داری و از تو چه پنهان نه پولش را! کوچک جان! زمان تندتر از آنچه فکرش را می کردی میگذرد و تو با طی کردن آن از دوستانت دور می شوی و آنقدر سنگدل هستی تا کم کم فراموششان کنی و جمعی تازه برای خودت پیدا کنی.
راستی طبل تو خالی می شوی و دیگر اعتباری به تو نخواهد بود! طعم عشق و دوست داشتن را هم می چشی که با تمام تلخی هایش شاید بهترین بخش آن باشد! می دانم کمی سخت حرف زدم، اما به مرور آن را خواهی فهمید.
آنقدر بزرگ می شوی که بتوانی تنهایی سفر کنی، سربازی می روی و یک اسلحه واقعی به دستت می دهند، با تیرهای واقعی و مردانی بداخلاق! درست مثل تفنگ بازی الانت! اما کمی جدی تر. باورت می شود مجبور می شوی دنبال گربه ها برای بازداشتشان بدوی؟؟؟ خنده دار است، نه؟ بیشتر احمقانه است.
چشمانت همچنان ضعیف می ماند و بهبود چندانی در آن حاصل نمی شود، همچنان از ورزش هایی که توپ گرد دارند گریزانی و با گذشت سالها بازهم قلقلکی می مانی! دوست های خوبی پیدا خواهی کرد اما هیچوقت نمی توانی به حتی یک نفرشان درد واقعیت را بگویی! چیزی گنگ که هنوز که هنوزه حتی خودت درست نمی دانی چیست. شاید یک نوع مرض روانی مثلا … مرض روانی را هم تقریبا درک کردی، مثل همان بچه های ته کلاس که بهشان روانی می گفتی! چیزی در همان احوال اما درون خودت.
سیاه کوچک من! به مرور زمان موضوع هایی برای نگران شدن و دلواپس شدن به زندگی ات وارد می شوند که حتی آنها را در خواب نمیدیدی، خیلی نگران کننده تر از آن خوابی که روی پشت بام های بغداد در حال فرار بودی. مثلا کم کم موضوعی مثل آینده که از رویاهایت هستند تبدیل به کابوسی برایت می شوند! خیلی چیزها برایت تغییر ماهیت می دهند و ناگهان طوری دیگر می شوند که تا بزرگ نشوی نمی فهمی.
اما نظر من را میخواهی آن ساعت برنارد را پیدا کن و این زمان را نگه دار! بزرگ نشو. اینجا به افتخاری نرسیدی و شاید نرسی. تقصیر کس دیگری هم نیست، حتی تقصیر دولت هم نیست، همه اش تفصیر خودت است! پس بیخیال بزرگ شدن شو و همانجا در همان زمان بمان و جلوتر نیا. آنجا درست در همان کوچه های خاکی و همان همسایه ها و همان دوچرخه قرمز رنگت با همان آتاری دستی ات در همان نقطه جغرافیایی بهترین جای دنیا و بهترین زمان است! می توانی باز هم از چارچوب در بالاتر بروی، با خارهای کوچه تفنگ درست کنی، از صبح تا غروب با بچه های همسایه بازی کنی، یک سکه قشنگ بیست و پنج تومنی به همان راننده تاکسی مهربان بدهی و بروی تا فلکه مرکزی و از آنجا تا مدرسه پیاده روی کنی و به مغازه های رنگارنگ مسیر خیره شوی و ظهر وقتی که دوباره از مدرسه برمیگردی ببینی که آن راننده منتظرت وایستاده و با لبخند و با یک سکه قشنگ بیست و پنج تومنی دیگر تو را تا مقصد می برد. تازه می توانی برای مدیر دبستان هم کشک بیاوری و او هم تو را بغلش کند و تشکر کند و بگوید به پدر و مادرت سلام برسان و بگو زارع دوست تشکر کرد. می توانی بدون فکر به سوسک و پشه روی ایوان حیاط خانه بخوابی و نیمه شب ها با حیرت به آسمان خیره شوی! یا مثلا اینکه به خانه دوستت زنگ بزنی و وقتی والدینش گوشی خانه را برمیدارند ناگهان حول کنی!
همانجا که هستی بمان، آنجا بهترین زمان در بهترین مکان عالم است.
سیاه کوچک من! فقط بزرگ نشو.
پ.ن: وبسایتم هر هفته یکشنبه راس بیست و سی دقیقه به روز میشه