میگن فقط یه ایرانی میتونه در حالی که داره از گرمای هوا ذوب میشه یه لیوان چایی داغ بخوره و کیف کنه! خورشید هم یه جوری می تابه که انگار پردش رو زدیم و در رفتیم، بی ناموس …
و یه احمق مثل من پیدا میشه که تو گرمای ۵۰ درجه ی این ناکجا آباد هوس میراث فرهنگی به سرش بزنه و پاشه بره وسط بیابون و قلعه و مخروبه و شهر سوخته ببینه!
قلعه رستم را که دیدم فکرم به راه های دور رفت! راه های خیلی دور! به روزهایی که آبادانی داشت و زندگی به سربازانی که دو به دو باهم قدم میزدند، به بانوی عمارت که از زیر سایه ها در حال گذر است، سلطانی که دستانش را در پشتش بسته و به شهر خود نگاه می کند ، صدای خنده ی بچه ها که پی هم دوان هستند و …
زابل در کافه ای بودم و این تصویر درست جلو چشمم بود که بی اغراق نیست اگر بگویم تمام مدت حواسم پرت آن تصاویر بود! هر کدامشان شاید قطعه ای از تاریخ این نوع بشر را در خود جای داده بود. دوران انقلاب صنعتی، مراسم سنتی مردم، اقدامات استقلال طلبانه، سوگند ریاست جمهوری و یک فضانورد! با خودم گفتم ای کاش می شد قبل از هرچیزی انسان فضا را میدید. آن وقت دنیا جای بهتری بود، زمین هم جای قشنگ تری می شد ! مثلا دیگر جنگی نبود، مثلا دیگر کینه ای نبود، مثلا دیگر انتقامی نبود، حتی فکرش هم نبود و مثلا خیلی چیزها نبود …
هر کدام از آن تصاویر گرچه حرف ها در دل خود داشتند ولی آن فضانورد مطمعنا حرفهایی بیشتر از همه ی آنها برای گفتن داشت.
کافه ها و رستوران هایی که از عکس های سیاه و سفید استفاده میکنن واقعا جذابند. تو تهران یه کافه هست که هر دیوارش یه عکس بزرگ داره
باید کافه ی زیبایی باشه