کوچک من
کوچک من سلام! کوچک من این نامه برای فرزند نداشته ام نیست! برای خود گذشته ام هست! این در حقیقت گزارشیست برای خود کوچکم! همانکه بودم و الان نیستم … سیاه کوچک! اکنون نخستین آفتاب های بیست و هفتمین سال زندگیت را تجربه میکنی، قدت بلند تر شده، وزنت آنقدر زیاد شده که دیگر پدر […]
سه شنبه از ظهر به بعد | برگی از نوشته های حقیقی
چند مدت یش داشتم وبلاگ قدیمیم رو مرور می کردم و یادخاطرات می کردم که این نوشته واقعا طولانی از خودم حسابی توجهم رو جلب کرد! نمی دونم ی حوصله کردم این همه تایپ کنم؟؟؟؟ مکان: بازوی کهکشان راه شیری-منظومه ی شمسی-کره ی زمین-قاره ی کهن-منطقه ی خاور میانه-کشور ایران-استان خراسان جنوبی-شهرستان مرکزی-شهر بیرجند-انتهای […]
خاطراتتان! سیخی چند؟
سیخی چند؟؟؟ خاطراتتون رو میگم!! مث غذا تند تند جویدینش و قورتش دادین! بعدا فقط حسرت و حسرت و حسرت … خاطرات … برای چی خاطره داریم؟ چرا دستاورد نداریم!؟؟؟ یه جایی یادگرفتم از همه ی خاطرات و لحظات باقیمانده از عمرم که میخوان خاطره بشن یه دستاورد بسازم… یه لحظه ی ماندگار که بمونه […]