جریانی رو که میگم همین چند دقیقه پیش برام اتفاق افتاد …
«
توی تاکسی نشسته بودم و به راسته ی خیابون ارتش نگاه می کردم! یهو یادم اومد من که صبحی با ماشین از خونه زدم بیرون! پس ماشین کجاست؟؟؟ چند لحظه درگیر بودم که یادم اومد با ماشین زده بودم به کوه برای پیدا کردن یه مکان مناسب برای عکاسی نجومی و ….
آره آره! درسته! یه تیکه از جاده باریکه ی خاکی دیگه ماشین نکشید و عقب عقب رفت نتونستم درست هدایتش کنم از کوه پرت شدم پایین! آخ سرم ….
یهو سرم توی تاکسی محکم تیر کشید و دوباره از بینیم خون آمد …
پس ماشین از دست رفته بود توی کوه …
واای! حالا جواب بابا رو چی بدم؟؟؟ خیلی عصبانی میشن! خون دماغ کم بود این درگیری فکری هم اومد روش …
ای لعنت …
یه لحظه یادم اومد منم تو ماشین بودم! چرا من نمردم؟؟ چرا زندم؟؟ اصن نکنه واقعا مردم و خبر ندارم؟؟ پس چرا این مسافرا منو می بینن؟؟؟ نکنه اینا هم مردن؟؟؟ به پیاده رو خیابون معلم و آدماش خیره میشم و دنبال نگاه های جستوجو گر و مرموز می گردم! اونایی که مردن و میدونن منم مردم! یه لحظه نفس عمیقی میکشم! حداقل دیگه مجبور نیستم بابت ماشین جواب پس بدم …
تو همین فکرها در گیرم که ناگهان چیزهای دیگه ای یادم میاد …
من یه جای مناسب برای عکاسی پیدا کردم …
توی اون جاده باریکه ی خاکی کوهستانی هم ماشین رو کنترل کردم …
حتی برگشتم …
پس بعدش چیکار کردم؟؟؟ خدایا چیکار کردم؟؟ من کجام؟؟ ماشین کجاست؟ بعدش چی شد؟؟؟
بعد یه دقیقه یادم میاد ماشین رو بردم مدرسه ی بابا بهشون تحویل دادم و برگشتم خونه …
یه نفس راحت میکشم …
حالا همه چیز خوبه ….
به خودم میام! میبینم راننده بهم میگه : آقا! آقای محترم؟؟ کجا پیاده میشی؟؟؟
»
مثل هميشه متن زيبايي بود، دغدغه هاي روزمره، خيلي زيادن و باعث ميشن خيلي وقتها اينطوري بشيم، خوشحالم اتفاقي براتون نيفتاده، تو ماراتن ماهنامه جاتون خالي بود، جاي همه دوستان عزيز خالي بود 🙂
از لطفتون ممنونم!
ما هم جای شما رو در گارگاه توآن خالی کردیم!!!
انشاالله سال دیگه تو ماراتن مسیه می بینمتون …
چون دیگه فعلا قصد اینکه توآن برم ندارم …
😐 پتانسیل جانشینی اصغر فرهادی رو داری جدا!!!
🙂
خوبی ابی؟!
نه خیلی
بعععلله!!!
🙂