میگن آمبولانس که رسید گفته دیگه خط قلبش صافه …
آروم مرده بود! همه فکر کردن گرفته خوابیده ولی مرده بود …
35 ساله!
اصلا باورم نمی شد! هنوزم نمیشه! یعنی واقعا رفته؟؟؟
وقتی اومدم خونشون غوغا بود.
همیشه اینجور وقتا ذهنم به شدت درگیر مرگ خودم و مراسم مرگ خودم میشه!
آقاجون میگه این فاتحه خوندنا برای مرده یه جور بدعته! زمان پیامبر وقتی کسی می مرده براش دعا میخوندن! میگه خود پیامبر هم دعا میخوندن! پس از فاتحه خوندن دست میکشم فقط براش دعا میکنم! عربیم هم اصلا خوب نیست! به لطف جو جامعه حتی شک دارم خدا فارسی بفهمه …
ولی فارسی دعا میکنم، خدایی که فارسی رو نفهمه انگلیسی رو عمرا نمیفهمه …
هیچ وقت از گریه خوشم نیومده! چندسال پیشا که خیلی خیلی بچه تر از الان بودم یادمه یه بار مامانم بهم گفت وقتی کسی می میره نباید گریه کنی چون یه ملکه عذاب با گرز میاد بالا سر مرده و هی به طرف میگه اینا چرا گریه می کنن؟ بعد میزنه تو سرش، دوباره میگه بگو گریه نکنن، چرا کریه می کنن؟؟ دوباره گرز رو میزنه توی سرش. ولی مامان تو همه مراسما گریه کرده، حتی دیروز خیلییییی گریه کرد، ولی من هیچوقت گریه نکردم، چون دوست نداشتم کسی که فوت شده روحش بخاطر من عذاب بکشه و گرز بخوره! اون حرف مامان یکی از جملاتی بود که برام یه الگو شد! حتی وقتایی که گریم میگیره زود خودمو جمع و جور میکنم تا اشکم در نیاد …
دقیقا به همین خاطر دنبال راهی می گردم که وقتی مردم همه دور هم جمع بشن و خلاص شدنم رو از این دنیا جشن بگیرن! مث یه مهمونی عادی، مثلا از خاطرات خنده داری که با من مرحوم داشتن بگن و بخندن، طرح ها و پروژه هام رو ادامه بدن، فقط سیاه نپوشن، گریه هم نکنن! برام دعا کنن! دعا کنن، فقط همین …
همه ی کسایی که دارین این مطلب رو میخونین این رو به عنوان یه وصیت از من بخاطر بسپرین! منو زود غسل بدین و خاکم کنین، تو مراسمم سیاه پوشیدن و گریه کردن ممنوعه! صاحب مجلسا دم در کاغذ بزنن لطفا با لبخند وارد شوید! کسی با چشم تر اومد، توجیهش کنین نباید گریه کنه! لااقل برا من گریه نکنه! وقتی بمیرم نمیدونم به هدفم رسیدم یا نه ولی بدونین همیشه سعی داشتم حقارت انسان رو در عالم خلقت بهش تفهیم کنم تا از این راه اخلاق خودش رو اصلاح کنه! تمام سعیم فقط به همین خاطر بود، پس ادامش بدین!
از طرف یه مرده بعد از این!
پ.ن: قصد داشتم همیشه مطالبم یکشنبه ها ساعت بیست و سی دقیقه منتشر شه، ولی این یه مورد کاملا اورژانسی بود، مرگ خبر نمیکنه. و خط صاف در بالا گویای همین مطلبه …
مرگ بالای سرما هم دوری زد و چوب جادوییش رو تکون داد و عموی مهربونمون رو برد. من اما نمیتونم گریه نکنم. میدونی… دوری و ندیدن و این چیز ها برام خیلی سخته. من همون کسی هستم که روز آخر مدرسه با اشک ازش میرفتم بیرون. حالا تصور دیگه ندیدن کسی ، تموم شدن حضورش …خودت تصور کن دیگه
منم همین طوریم. با مرگ هر کسی ، یاد مرگ خودم میفتم. روی سنگ قبرش اسم خودم رو میبینم و نزدیکانش رو با نزدیکانم جایگزین میکنم…
خدا بیامرزدش …
انشاالله روحش در شادی باشه
To be or not to be!! this is the question…..
نظر خاصی ندارم
ها؟؟؟؟
کجایی پس؟
رو کره زمین