صفحه میرزا محمد ابراهیم عطائی ( دبیرچی )

مجموعه برداشت ها، خاطرات و آموزش های ابراهیم عطائی

الان داشتم آرشیو های پیشین وبسایتم رو چک میکردم ، واقعا چه روزهایی که بر من گذشت! در این بین به دو تا نوشته ی جالب برخوردم که گفتم گذاشتن دوبارشون خالی از لطف نیست.

 

 

 

برگه اول:

خواب:

یکی از خواب بیدارم کند

یکی بیدارم کند و بگوید

بگوید که این ها همه خیالی بیش نبود

خیالی بیش نبود و حال چه بیداری

چه بیداری و ببین

ببین دنیا را که با چه محبتی حضور دارد

حضور دارد و همه از جان حضور دارند

از جان حضور دارند و چه نامحدود همدیگر را دوست دارند

همدیگر را دوست دارند و بی انتظار دست هم میگیرند

دست هم میگیرند و کودکانه میدوند!

یکی به خوابم بیاید

به خوابم بیاید و به این مردمان کثیف بگوید

بگوید که چه نامنتها میتوان دوست داشت!

بگوید که آدمی دل دارد!

دل دارد و دلش گاهی فقط گاهی!! میخواهد دوست داشته شود!

دوست داشته شود بفهمد که …….

فقط یکی مرا از خواب بیدار کند

قاعده و قانون هم نمیخواهم!

اینجا سنگ است! در مرز سیاسی همه ی کشورها میگنجد!

جایی که من بودم ابر داشت، آسمان داشت! آبی داشت! بدون حد و مرز! جایی فرا تر از هر مرز و محدودیت!

جایی فراتر از گرگ و کفتار و شغال!

یکی بیدارش کند!

همان که چند قدمی آنطرف تر چشم به گریبان دوخته می شکند و فلسفه می بافد!

همان که نفهمید چیست؟

نفهمید راه کدام بود و چاه کجاست!

و آخرش که چه؟؟

که کلا روز حسابی نیست؟

که کلا بی گناه است؟

که من مقصرم؟

یکی دنیا را بیدار کند

بگوید همه را دوست داشته باشید

بگوید دل نشکنید

بگوید بی چشم داشت کمک کنید

بگوید انتها را معنا ندهید

یکی فریاد بزند

صدایم گرفته است

 

 

برگه دوم:

نقاشی

به یاد دارم در ایام کودکی، آن روز ها که هنوز جز درس و مشق و بازی مشغولیتی نداشتم به هنگام ساعت نقاشی، طرحی زدم از عالم خیال! موجودی خیالی که شاید روزی همینجا ملاقاتش کنم و از سادگی دوران بچگی در دست آن موجود پرچمی گذاشتم بر رویش نوشتم : ” مرگ بر آمریکا” که مثلا بله! این جهان خوار چنان پست باشد که آوازه اش تا دور دست ها و فضا های تعریف ناشده رسیده!

نقاشی را به معلم نشان دادم! معلم بفرمود این چیست ای فرزند؟؟ گفتمش طرحی زده ام از خیالاتم ای اوستاد!

کمی غم بر چهره اش نشست! انگار غبار گرفت! بفرمود نیک است! ولی ای دلبند چرا نوشته ای مرگ بر آمریکا؟؟

کمی مات و مبهوت نگاهش کردم! او نیز متوجه گشت!

باز بفرمود دوست داری کسی بگوید مرگ بر ایران؟؟ کمی صدایم را صاف کردم و گفتم خوب معلوم است که نه!

گفت پس چطور این جرئت را کردی که این چنین در نقاشی ات بنویسی! حق انسانیت به پای دار ای پایدار! مرگ کسی طلب مکن! حقوق ملل بر یکدیگر واجب است! حقشان پایمال نکن!

دیدم حرفی حق هست و جایی برای اعتراض ندارد! نقاشی ام را پس گرفتم و آن عبارت را پاک کردم و فقط جای آن شاخه ای از گندم زار کشیدم! معلم بفرمود: احسنت! همه باید باهم دوست باشیم! از کینه راه به جایی باز نمی شود! بفرمود به خاطر داشته باش که تک تک دانه های این خوشه سهم تمام انسان ها هست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *