گاهی زندگی ما را در میانه‌ی راه متوقف می‌کند، نه با یک مانع بزرگ و ترسناک، بلکه با سکوتی سنگین و تلخ. نه صدایی برای ادامه هست، نه دلیلی برای بازگشت. انگار ایستاده‌ای وسط بیابانی از “نمی‌دانم‌ها”. همین‌جاست که آدم با خودش خلوت می‌کند، با گذشته‌ای که ناتمام مانده، با آینده‌ای که مه‌آلود است، و با اکنونی که جز زخم و خستگی چیزی در چنته ندارد.
در چنین لحظه‌ای بود که احساس کردم تمام تلاشم بیهوده بوده. نه آن‌طور که بگویم “از بین رفت”، نه؛ بلکه مثل بذرهایی که کاشتی و جوانه نزدند، یا در طوفان گم شدند. تمام آن شب، تنها چیزی که در ذهنم می‌چرخید، این بود: «آیا باید دست بکشم؟»
و اگر نه، پس «چطور ادامه بدهم؟»


شکست مثل سیلی نیست که یکباره بخورد و ردش بماند. شکست، مثل بادی‌ست سرد که آرام آرام از زیر درزهای در، به درون خانه‌ی دلت نفوذ می‌کند. اولش متوجه نمی‌شوی، فقط احساس می‌کنی دیگر مثل قبل شاد نیستی، امیدواری‌ات کم‌رنگ شده، و ناگهان می‌بینی که ایستاده‌ای در مرکز خلأ.
بدیِ شکست در این است که تنها نمی‌آید؛ با خودش شک، ترس، خجالت و حتی گاهی نفرت از خود را هم می‌آورد. من هم در دل همان خلأ گیر افتاده بودم. احساس می‌کردم هر تلاشی، هر قدمی که برداشته بودم، به سخره گرفته شده. انگار زندگی گفته باشد: «نه، این راه تو نیست.»
و من نمی‌دانستم که آیا زندگی اشتباه می‌کرد یا من؟


 

شکست فقط یک تجربه بیرونی نیست؛ گاهی تو را به درون خودت پرت می‌کند. جایی عمیق، تاریک، بی‌صدا. من به دره‌ای افتاده بودم که نامش «من» بود؛ پر از صدای خودم، اما آن بخش‌هایی از خودم که همیشه پنهانشان کرده بودم.
ناامیدی، بی‌ارزشی، حسادت به موفقیت دیگران، احساس بی‌عدالتی… همه چیز به صف شده بود تا در تاریکی درونم رژه بروند. نگاه کردن به این چهره‌ها آسان نبود. آسان نیست ببینی آن‌کسی که فکر می‌کردی قوی و هدفمند است، حالا درحال گریه کردن روی صندلی اتاقش است.
اما همین نگاه، همان روبه‌رو شدن صادقانه، شد اولین گام برای بیرون آمدن از آن دره.

آن شب، روبه‌روی آینه نشستم. چشم‌هایم خسته، صورت رنگ‌پریده، و لب‌هایی که دیگر حتی به خودشان لبخند نمی‌زدند. چیزی در من مرده بود، یا شاید فقط خوابیده بود.
با صدای بلند، بی‌آنکه بدانم چرا، شروع کردم به حرف زدن: «تو خسته‌ای، همیشه خسته بودی، درسته؟ ولی متاسفاتع هنوز مثل قبل زنده‌ای. هنوز می‌تونی راه بری. هنوز نفس میکشی.»
آینه جواب نداد، اما برق کوچکی در چشمم افتاد. شاید امید بود. شاید لجبازی. نمی‌دانم. فقط فهمیدم که باید ادامه بدهم، نه چون همه چیز خوب بود، بلکه چون نرفتن، من را خواهد کشت.
گاهی آینه‌ها هیچ نمی‌گویند، اما آن‌چه در آن‌ها می‌بینی، می‌تواند مسیرت را عوض کند.


 

 

من تصمیم نگرفتم از نو شروع کنم؛ چون راستش، انگیزه‌ای نداشتم برای شروع. اما کاری که کردم، این بود: فقط یک قدم کوچک برداشتم. بدون نقشه، بدون انتظار، فقط یک قدم.
شروع کردم به نوشتن، به خواندن چیزهایی که قبلاً دوست داشتم. و عجیب بود؛ چطور همان چیزهای ساده، مثل یک خط از یک کتاب یا صدای آرام باران، می‌توانستند ذره‌ای از دل‌مردگی‌ام را بتراشند.
بازسازی، چیزی نیست که ناگهانی اتفاق بیفتد. مثل مرمت یک خانه‌ی قدیمی‌ست. باید خاک‌روبی کنی، باید ترک‌ها را بشناسی، باید خودت را ببخشی، حتی وقتی نمی‌فهمی برای چه چیزی.
و مهم‌تر از همه: باید صبور باشی، با خودت.

در این مسیر، چند جمله‌، چند تصویر و چند یادآوری بودند که نقش فانوس را برایم بازی کردند. یکی‌شان یادآوری همان روزی بود که شروع کردم؛ روزی که قلبم پر از شور بود، و دنیا هنوز مرا ناامید نکرده بود.
یادآوردم که چرا این راه را انتخاب کردم، چه چیزی باعث شد برخیزم و بجنگم. شاید همه چیز سخت شده بود، اما آن «چرای بزرگ»، هنوز زنده بود. هنوز جایی در سینه‌ام می‌تپید.
در دل تاریکی، گاهی کافی‌ست فقط یکی از این چراغ‌ها را روشن نگه داری؛ تا نشانت دهد، پایان راه کجاست.
و من، هر بار که می‌خواستم از پا بیفتم، به خودم گفتم: «گرچه همیشه در نیمه ی راه بودی ولی نباید نیمه ی راه بمانی.»

 

و حالا، که از آن شب‌ها عبور کرده‌ام، می‌توانم بگویم: شکست، پایان نبود. شکستن، بخشی از شدن بود.
من هنوز کامل نشده‌ام. هنوز می‌افتم، هنوز تردید دارم. اما دیگر از این افتادن‌ها نمی‌ترسم. چون فهمیده‌ام هر بار که زمین خوردم، چیزی در من زنده‌تر شد. چیزی که در پیروزی به‌دست نمی‌آید: عمق، سخت جانی.

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود


شاید هنوز قله‌ای در کار نباشد، اما دیگر دره هم تنها نیست. آن‌جا، جایی‌ست که من، دوباره خودم را ساختم.
و اگر تو، درست همین لحظه، در دره‌ای گیر کرده‌ای… بدان که این، پایان نیست.
تنها یکی از فصول کتاب زندگی‌ات است. و فصل بعدی، می‌تواند شگفت‌انگیز باشد… اگر بنویسی‌اش.


 

تحریر شده بتاریخ نهم تیرماه سنه ی یکهزار و چهارصد و چهار هجری خورشیدی

2 پاسخ

  1. ابی،
    اول اینکه خیلی بامزه بود این منتشر کردن توی روز و تایم به روال قدیم. بازم از این کار ها بکن.
    بعد اینکه یا خیلی عوض شدی یا دادی متنت رو ai بنویسه. آخه بالام جان ما عمریه داریم نوشته های تو رو میخونیم. حرف ها حرفهای خودته ولی این کلمات مال تو نیستن. راست گفتم؟
    آخرش هم این که، خیلی خوبه که میتونی بنویسی. حتی از شکست ها. خیلی خوب تره که میدونی تمام شده یک دورانی. شاید فکر کنی چرت میگم 🙂 اما باور کن تاب خوردن تو دنیای ناآگاهی و ندونستن و گیجی خیلی بدتره. چون نمیدونی داری از کجا میخوری. هر چند تمام نوشته تاریک و ناراحت بود ولی آخرش مثل اینکه برق رو روشن کردی. خوشحالم برات. امیدوارم! دوباره امید به دست بیاری. امیدوارم! همیشه خوب باشی.

    1. مرسی ازت، همشو خودم نوشتم، راستش در ادبیات خیلی به هوش مصنوعی اعتماد ندارم. فقط یه‌کم زخمی ترم انگار. هنوز همونم، فقط شاید یه‌کم کم‌صدا‌تر. خیلی خوشحال شدم خوندیش و گفتی. دمت گرم که همیشه می‌خونی و حس می‌کنی.

پاسخ دادن به تربچه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *