بعضی حسها مثل نور ستارهان. از جایی دور، خیلی دور، از قلب چیزی که سالها پیش خاموش شده، هنوز به چشم میرسن. میدرخشن، بدون اینکه بدونن دیده میشن، بدون اینکه بدونن هنوز توی دل کسی زندهان. من با چنین نوری زندگی میکنم، با چیزی که شاید تموم شده، اما هنوز حضورش رو هر شب حس میکنم؛ بیاسم، بیچهره، بیزمان.
گاهی که شب، پتوی تاریکش رو نرم و بیصدا روی دنیا پهن می کنه، من رو به آسمون میایستم. نه دنبال جواب، نه دنبال نشونه، فقط برای اینکه یهجوری اون سکوتِ پرستاره رو نفس بکشم. سکوتی که صدا نداره ولی پر از حضور عجیبه، یه جور بودن که نمیتونی توضیحش بدی ولی تا ته دلت میفهمیش. همونجا، زیر سقفِ جهان، انگار یه چیزی توی سینهم بیدار میشه که توی روزها خفهست.
گاهی از شبها کنار تلسکوپ، کنار خودم، کنار یه مشت سوالِ بیجواب میشینم. ستارهها رو نگاه میکنم، نه برای کشف کردن، بلکه برای تماشا. فقط برای اینکه چیزی اون بالا هست که هنوز خاموش نشده، هنوز درخشیدن بلده، حتی اگه هیچکس بهش نگاه نکنه. شبهای رصد، برام شبیه آینهان؛ آینهای که گذشته توش محو شده ولی هنوز یه تهرنگی ازش مونده، یه حس مبهم، یه یاد ناتمام.
چیزهایی هستن که دقیق یادم نیستن، ولی بازم هستن. مثل یه صدای خیلی دور که فقط توی خواب میشنوی، مثل یه نگاه ناتموم، یه جملهی نیمهکاره که هیچوقت گفته نشد. اینا بزرگ نیستن، اما جا افتادن. توی لحن حرفزدنم، توی راه رفتنم، توی جوری که شبها ساکت میمونم و ترجیح میدم به چیزی خیره شم که هیچکس نمیبینه. یهچیزی از گذشته باهامه، اما نمیدونم چیه. فقط هست.
آسمون، برای من بیشتر از یه منظرهست. یه پناهگاهه، یه زبان بیواژه که همیشه حوصلهم رو داره. اون بالاییها، اون نورهایی که هزاران سال نوری فاصله دارن، بیشتر از خیلی چیزها منو میفهمن. چون چیزی نمیخوان، چیزی نمیگن، فقط هستن؛ مثل سکوتی که حرف نمیزنه ولی دل رو پُر میکنه. بعضی شبها، وقتی هوا صاف باشه، حس میکنم آسمونم دوباره داره باهام حرف میزنه.
شاید این چیزی که باهامه، یه فصل باشه، یه بازهی خاموش از زندگی که تموم شده ولی صداش هنوز میپیچه. مثل پژواک توی دره، وقتی دیگه هیچکس چیزی نمیگه ولی هنوز صدا هست. شاید دلتنگی برای یه نفر نیست، بلکه برای یه حالته. برای یه جور بودن که دیگه نیست، یه جور آرامش که نمیدونی چرا از دست رفته. یه شبِ خاص، یه آسمونِ خاص، یه نفسِ خاص.
اما با همهی اینا، یه چیز کوچیک هنوز نگهم داشته. شاید یه ستارهی جدید، شاید یه صورت فلکی که هنوز کامل نشناختمش. شاید هم فقط همین که بعضی از شبها هنوز میرم کویر و خیره و مات و مبهوت میمونم رو به آسمون. هنوز دنبال نور میگردم. شاید همین امید کوچیکه که شبهای تاریک رو قابلتحمل کرده. یه حس مبهم که هنوز چیزهایی هست که باید دیده بشن.
هنوز شبهایی هست که منتظرن کشف بشن. هنوز نقطههایی توی آسمون هستن که اسمی ندارن، ولی شاید قراره من براشون اسم بذارم.
و همین، با تمام چیزهایی که باهامن، با همهی دردهای ساکت و خاطرههای محو، کافیه که نگهم داره.
که چشمهام هنوز به بالا باشه.
که هنوز بتونم بگم: همهچیز تموم نشده.
تحریر شده بتاریخ شانزدهم تیرماه سنه ی یکهزار و چهارصد و چهار هجری خورشیدی