صفحه میرزا محمد ابراهیم عطائی ( دبیرچی )

مجموعه برداشت ها، خاطرات و آموزش های ابراهیم عطائی

بنا به عادتی که توسط دوست خوبم محمدحسین محسنی در من نهادینه شد، امسال هم میخام  مثل پست سال پیش از آنچه گذشت ها و دستاوردهای سال ۹۵ در زندگی خودم بگم. در حقیقت میخام کوله پشتی خودم را همینجا خالی کنم تا ببینم چه کردم. در این بین خوشحال میشم شما هم اگه نظری داشتین به من بگین.

خب از فروردین ماه سال گذشته شروع می کنم. آخرین سال خدمتم در اداره بهزیستی شهرستان درمیان و فشاری مضاعفی که به علت نبود یه کارشناس خبره و متخصص توانبحشی به من وارد می شد و این موضوع فشار روانی فوق العاده ای روبه من وارد میکرد. من فقط یک سرباز بودم که اگرچه در امور اداری توانبخشی خبره شده بودم اما در اصول فنی درک توانخواهان همچنان عاجز بودم و از معلولیت ها و مشکلات فراروی اونها اطلاع چندانی نداشتم و این خیلی بد بود. لکن در نهایت اواخر بهار اگر اشتباه نکنم بود که بالاخره آقای محمدی، حسابدار اداره با سابقه ی قبلی که در امور توانبخشی داشتن به واحد توانبخشی اومدن و خب به طبع اوضاع مساعدتر شد. روال اداری خیلی مسئله عجیبی هست. گاهی هست که یا باید اونقدر بزرگ باشی تا دووم بیاری و یا اینکه ضربه میخوری. حضور یک کارشناس واقعی در توانبخشی علاوه بر همه ی مزیت هایی که گفته شد، حکم پشتیبان رو برای اعضای زیردست نظیر من رو داشت. شهریور ماه هم با معرفی خانم جانفدا به توانبخشی واقعا اوضاع بهتر شد حالا ما یک متخصص داشتیم که از معلولیت های جسمی کاملا سردرمیاورد و منو آقای محمدی می تونستیم کمی راحت تر نفس بکشیم.  

هفته دوم مهرماه به بهانه حضور در کلاس های طرح سرشماری عمومی نفوس و مسکن ۹۵ از اداره مرخصی گرفتم تا برای سرشماری آماده بشم و بعد از اون هم به لطف مرخصی باقیمونده و تشویقی های پایان خدمتم که به لطف آقای رحیمی و آقای قربانزاده بهم داده شد، دیگه حضور چندانی در اداره نداشتم و سربازی من بعد از ۲۴ ماه سخت و شیرین بالاخره بتاریخ یکم آبانماه سنه یکهزار و سیصد و نود و پنج هجری خورشیدی به پایان رسید.

اما بلافاصله بعد از خروج از اداره بهزیستی به عنوان کارشناس فنی یک گروه سرشماری در ستاد سرشماری بیرجند با شش مامور که با من بودند، مشغول به کار شدم. یک تجریه کاملا متفاوت در محیطی جدید و افرادی جدید، ترس داشتم اما بیشتر خوشحال بودم! واقعا محیط پر انرژی بود! گرچه هر شب مراسم عذاب الیم داشتیم! هم با مامورین و هم با معاون فنی شهرستان! یه جورایی شده بودم چوب دوسر طلا!  

سرک کشیدن به مامورین، مشکلاتی که براشون به وجود میومد، اشتباهاتی که بیشتر اوقات اونا رو مجبور به دوباره کاری میکرد و بحث های بی پایانی که باهم می کردیم! هنوز آقای عباسپور ازم شام میخاد و خانم خراشادی معتقده از من چیزی کنده نمیشه!  و علاوه بر اینها مکان هایی از بیرجند رو دیدم که تا حالا ندیده بودم! حتی یک شب تو کوچه پس کوچه های مطلقا تاریک شهر گم شدم و به کمک GPS خودم رو نجات دادم!

در تمام مدت سربازیم همیشه بخشی از حقوقم رو برای شخص خودم ذخیره می کردم. به هر حال آدم همیشه باید یه بخشی از خودش رو برای وقتایی که کسی رو جز خودش نداره نگه داره دیگه! نه؟؟ آدمی دل داره! گاهی باید بتونه برای خودش باشه، حتی اگه بقیه نخان. با اون پس انداز به یکی دیگه از آرزوهای دیرینم جامه ی عمل پوشوندم و یه دوربین عکاسی مناسب خریدم! بعد از خرید و انتشار خبرش، غیر از  دوستانم که بهم تبریک گفتن، بقیه به شدت مخالف  این عمل بودن و حقیر رو مورد شماتت قرار دادن. گرچه این عملشون موجب آزردگی خاطر شد اما ته دلم از این خرید خوشحال بودم! من به یکی از آرزوهام رسیده بودم.

بالاخره سرشماری هم بعد از چهل روز، آذرماه به آخر رسید و من دوباره به جمع جوانان بیکار این مملکت ملحق شدم. بیرجند زیاد دنبال کار گشتم و به جایی نرسید و اون مدت مغازه بابا به فروشندگی مشغول بودم که اون هم به علت نسیه فروشی زیاده از حد ابوی راه به جایی نداشت. پس تصمیم به هجرت گرفتم. گرچه پیشنهاد کاری توسط دوستم محسن الهامیان  در محتوا یار به من شد و حقیر چنان لگدی به این پیشنهاد زدم که خر و گاو به نشانه احترام کلاه از سرشون برداشتن.

القصه بهمن ماه به زاهدان آمدم و هفته اول به طور مداوم دنبال کار گشتم تا در نهایت یکی از آشنایان دور بهم گفت جایی برای حسابداری معرفیت می کنم اما برو و این کار رو خوب یاد بگیر! پس دوباره به مدت ده روز بای یادگیری حسابداری به بیرجند آمدم و اواسط اسفند برگشتم زاهدان. به یه صندوق اعتبار معرفی شدم و به امید استخدامی، بی جیره و مواجب مشغول به کار شدم. لکن افسوس که  چنین نبود و هنوز که هنوزه در جست و جوی کارم و به جایی نرسیدم.

سعدی در حکایتی بیت شعری آورده به شرح زیر:

نه استر سوارم و نه چون اشتر زیر بار

نه خداوند رعیتم و نه غلام شهریارم

و حالا حکایت من اینه:

نه استر سوارم و چون اشتر زیر بار

نه خداوند رعیت و لکن غلام شهریارم

 

 


 

 

پ.ن: وبسایتم هر هفته یکشنبه راس بیست و سی دقیقه به روز میشه

توضیح تصویر سربرگ: همکاران واحد توانبخشی اداره بهزیستی شهرستان درمیان، به ترتیب از راست: آقای محمدی، حقیر و سرکارخانم جانفدا 
 

9 پاسخ

    1. کوله پشتی فرمتش بیشتر به دستاورد ها و تجربیات طی سال اشاره داره، که من داستان وار گفتم! البته وقتی با کوله پشتی سال ۹۴ مقایسش کردم، دیدم نود و پنج اصلا سال خوبی نبوده …

        1. ممنونم رفیق، البته حقوقش از اونچه گفتن پایین تره، حدود یک و چهارصد شاید بدن

  1. سلام
    از اینکه دیرتر سر زدم عذرخواهم, مشغله نمیذاره! البته مشغله نه به معنای شغل که به معنای دردسرهای ناشی از بعضی فعالیت ها (که امیدوارم آخرش خوش باشه)
    در کل مطلبت جالب بود علی الخصوص اینکه به شکل داستان طنزآلود بود
    با آرزوی موفقیت

پاسخ دادن به مصطفی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا سوال امنیتی را پاسخ دهید. *