خبرش چند روز پیش به گوشم رسید …
6 نفر
در یک سانحه رانندگی
در دم
جان باختند
پدر، مادر، فرزند، عروس و دو نوه
از خانواده دوستی، یک پسر ماند و بس که آن هم سرباز بود و در این سفر همراهشان نبود.
دوستی ها رفتند تا با فردی که در حال مردن بود آخرین وداع خود را بکنند، که خودشان هم با آن بنده خدا رهسپار دیار باقی شدند…
واقعا هولناک بود، اونقدر که تن یه آدم بیخیال مث من لرزید …
و این که واقعا چقدر از فردای خودم مطمعنم؟؟
چقدر از ثانیه بعدمون اطمینان داریم؟؟
این که نفس بکشیم!
یادمه، چند سال پیش، از مرگ واهمه ای نداشتم، وصیت چندانی هم نداشتم! تمام وصیتم درد و دل بود! حرفهایی که هیچوقت هیچ جایی گفته نشد …
اما این یکی دو ساله از مرگ خیلی می ترسم، گناهکار تر شدم و البته چیزای زیادی بدست آوردم که از دست دادنشون نگرانم می کنه! از یک بابت شاکرم و از یک بابت نگران! شاکر از داشته ها و نگران از دست دادنشون!
می ترسم که ناگهان …
———————————————————————————————————————————————————————————
پ.ن: وبسایتم هر هفته یکشنبه راس بیست و سی دقیقه به روز میشه
همیشه دعا میکنم ک
زمانی بمیرم ک دقیقا وقتش باشه
من بهشتو نمیخام
اما از جهنم میترسم
من دنیا رو نمیخام
اما از نبودن میترسم
از عدم میترسم
ازگذشتن جوونی و تموم شدن وقت میترسم…
تلنگر خوبی بود
خدارحمتشون کنه…
مرگ ب اتفاقه…کاش ب موقع رخ بده
کاش وقتی رخ بده که آدم روی رفتن داشته باشه