صفحه میرزا محمد ابراهیم عطائی ( دبیرچی )

مجموعه برداشت ها، خاطرات و آموزش های ابراهیم عطائی

برعکس خاطرات | قسمت دوم

درست به خاطرم نمانده، یا پایان سال دوم دبیرستان است یا سال سوم! همانطور که ملاحظه میفرمایید دماغی داشتم هر روز از روز قبلش بزرگتر می شد و همگی معتقد بودند بخاطر بلوغست، ای خبر مرگ این بلوغ را بیاورند که آسایش و شب و روز برایم نگذاشته بود. دست خط خرچنگ قورباغه ی روی […]

بر عکس خاطرات | قسمت نخست

احتمالا اولین چیزی که بعد از دیدت این عکس در ذهن شما می آید این است که بنده درحال رقص برای حضار هستم و احتمالا مراسم هم چیزی جشن مانند است. اما خیر! همه چیز متفاوت از آن است … اینجا دوازدهم آذرماه سنه یکهراز و سیصد و نود و سه هجری خورشیدیست! همانطور که […]

ویل

اوقاتی هم هستند که برایتان نگویم، مثل سکته مغزی آدم را فلج می کند. مثلا من امروز وسط کارم بودم و مشغول بازرسی ،یکهو با نفسی که کشیدم انگار بجای اکسیژن، غم وارد ششهایم شد و طوری مرا درگیر کرد که کافر نشنود مسلم نبیند. هر کسی آن لحظه من را ببیند بی برو برگرد […]

کوله بار ۹۹

سلام اعتراف می کنم سال ۹۹ با اختلاف متغیرترین سال عمرم بوده! و تجربیات فوق العاده ای به دست آوردم. البته در کنارش دردسرهای فراوانی رو متحمل شدم و یه جورایی الان که اول سال ۱۴۰۰ ایستادم و دارم این متن رو می نویسم، کاملا درک میکنم یک آدم قوی ترم و میتونم رد زخم […]

سیزده ماه در یک سنگر | افق کوروش

افق کوروش

از اوایل سال ۹۹ هست که دیگه به اینجا سر نزدم! زمان چقدر سریع میره. انگار نه انگار که همین دیروز بود که در افق کوروش استخدام شدم و الان بیشتر از یک سال از اشتغال من در این مجموعه سپری میشه. یادم نمیره روز اولی پام رو گذاشتم داخل شعبه و خودمو معرفی کردم […]

این روزها نبشت …

مدتی میشه که خیلی دیر به دیر میام اینجا و دیگه اصلا برنامه ریزی قدیم خودم رو ندارم! راستش یکی دو ماهی میشه که در فروشگاه های زنجیره ای افق کوروش مشغول به کار شدم و نگم براتون که هرچی تو مغازه ی خودم لش بودم و منفعل، اینجا تو محل کار جدیدم سه نقطه […]

ایران ۵۲

بیرجند … شهر دوست داشتنی من … همیشه شنیدیم که گفته شده هرجا که بری آسمونش همین رنگه! ولی یکی از جذابیت های بیرجند برای من همین آسمونشه! منظورم فقط آسمون شب نیست، اون که صد البته جای خودش رو داره، بلکه حتی به نظرم آبی آسمونشم یه جور دیگست، انگاری آبی تره! انگاری میشه […]

من مرده بودم …

از دهنم در رفت … گفتم بیاین جرات و حقیقت بازی کنیم! و اعتراف میکنم اصلا حوصله جرات رو نداشتم، هیچوقت هم جرات رو انتخاب نکردم و نخواهم کرد. بازی کردیم و به لوس ترین و بی نمک ترین شیوه ی ممکن داشتم بازی میکردم. واقعا چرا گفتم بیاین جرات و حقیقت بازی کنیم؟ پرسید […]

دست و پا شکسته

این روزا دلم خیلی میگیره در بی پشتوانه ترین حالت زندگیم قرار گرفتم دستم به هیچ جایی نمیرسه، زحماتم نتیجه ی عکس میده، دعاهام مستجاب نمیشه انگار از دنیا جدا افتادم. انگار اصن نیستم، انگار مُردم. اونفدر که الان از آیندم میترسم، از مرگم نمی ترسم … موندم، گیر کردم اینکه دیگه باید چیکار کنم […]